شعر با س ,شعر با سین شروع شه,شعر که با س شروع شه,بیت شعر که با س شروع شه,شعر که اولش با س شروع شه,یه شعر که با س شروع شه,شعر با حرف س,شعر با حرف س شروع شود,شعر با حرف س شروع بشه,شعری که با حرف س شروع شود,شعر که با حرف س شروع بشه,شعری که با حرف س شروع بشه
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد که با حرف س شروع می شوند برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی
نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست
سموم ظلم دشمن آن چنان تاخت
که در یک دم ز گلها ژاله برخاست
چنان آتش به خوزستان فکندند
که از هودج کارون ناله بر خاست
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که در اهل کرم نیست به دربان محتاج
سیم ایمان به حکم جبارم
به کتب های پاک او دارم
سعادت ترا بهر من خواسته است
جهان ویس رابهر رامین خوهد
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام
سلطانی و ما رعیت ملک تو رضاییم
همواره در این سلطنتت جمله گداییم
ما منتظر تذکره ی کرب و بلاییم
سلام_آقا
هر چند
مسکین تهیدستم من
از شکر سلام
بر شما مستم من
گویند سلام
مستحب است آری
مشتاق
جواب واجبش هستم من
سمٺ حــرم ٺوسٺــــــ دڸم باز روانہ
“اے ٺیر غمٺ را دڸ ؏ـشاقــــ نشانہ”
“ﺍَﻟﺴَّﻼﻡ ﻋَﻠَﯿْڪ ﯾﺎ ﻋَﻠے ﺍﺑْڹ ﻣﻮﺳَے ﺍﻟْﺮﺿﺎ(؏)”
سؤال کردم رخ را که چند زر باشی
که جان من ز زری تو زار بازآید
سادگی باغیست طبع عافیت آهنگ را
وقف طاء و سان رعنا کن گل نیرنگ را
سرو را در چمن آواز قیامت بنشست
چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود
سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست
وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد
سخنی چو گوهرتر صدف لب تو دارد
سخن صدف رها کن، گهری نمای ما را
سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست
بفال سعد برفت و سعید باز آمد
سعید آورد قول سعدی به جای
که ترتیب ملک است و تدبیر رای
سال تو فر خجسته و ایام تو سعید
عمر تو بیکرانه وعز تو جاودان
سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی!
سعادت ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادت ها سجود آرد به پیش این سعاداتم
سوغاتِ اردبیلِ من صبحت به خیر
آوایِ رود نیلِ من صبحت به خیر
شاعر شدم از واژه هایِ چشم تو
زیباترین دلیلِ من صبحت به خیر
سیل اشکم گوهر راز آشکار می کند
آنچه پنهان کرده ام سیما هویدا می کند
ستاره های مهره و مربعات روز و شب
نشسته ام دوباره روبه روی قرص ماه ، من !
ستارههایم را باور کن
در شبی نیمه مهتابی
که با یاد تو سحر میشود
ستاره تا که بود بر ستاره فرمان ده
زمانه تا که بود در زمانه سلطان باش
ستاره ریز کنم از دو دیده بر تقویم
حکیم را که کند اختیار آمدنت
سفالت این جهان ریحان او عمر
به آب عشق ریحان تازه گردان
سنبل برانداز از طرف بستان
ریحان برافشان از برگ نسرین
سنبل دمیده گرد گلستان عارضش
ریحان شکفته بر سر سرو سمن برش
سرو گفتم که به بالای تو ماند روزی
زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
سایه ام طعنه به من می زند و می شنوم :
– اثر از او که همه درد تو می فهمد نیست
سایه ای مانده زمن بی تو که در آینه هم
طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است
سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی
سایه بنماید و نباشد
ما نیز چو سایه نیست هستیم
سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد
سایه پروردند وز خط سیاه
سایه را بر آفتاب آلوده اند
سایه می گیرد زمین را، زین تعجب در چمن
سایه های گل پر از خورشید تابان گشت باز
سایه جدا می کند صورت هامون ز کوه
ورنه بر آفتاب کوه و بیایان یکیست
سایه حق آنکه ذاتش روی خورشید جمال
روز و شب از سایه خورشید می دارد نهان
سفر کردم به دنبال سر تو
سپر بودم برای دختر تو
چهل منزل کتک خوردم برادر
به جرم این که بودم خواهر تو
سر در بر امر حق فرود آوردم
شاهد به غمش، تن کبود آوردم
رفتم ز مدینه و پس از آن همه داغ
جز طفل سه ساله، هر چه بود آوردم
سر شبنم به آفتاب رسید
در ترقی همین تنزل ماست
سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ، در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست.
سکهی این مهر از خورشید هم زرینتر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگینتر است
رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت
میروی اما بدان دریا ز من پایینتر است
سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگینتر است.
سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم
بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ
ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم
سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم
سوگند به دلهای شکسته، آخر
یک روز تو هم تقاص پس خواهی داد
سوگند یاد می کنم
که بر فراز تمام بلندی های آسیایی
به رکوع در آیم
برای پرستش تو…
سوگند یاد می کنم
نشان افتخار تو را بر شانه ی خویش سزاوار باشم
سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ
دل بر نمیگیرم مرا مگذار و مگذر
سوگند می خورم به مرام پرندگان
در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست
سوگند به سایه لطیفت
سوگند نمی خورم به ذاتت
سوگند من شکستی، عهدم به باد دادی
با این ستیزه رویی روز و شبم به یادی
سوگند خورده ای که از این پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم
سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی
سوگند بدان دل که شده است او پستش
سوگند بدان جان که شده است او مستش
سوگند بدان دم که مرا میدیدند
پیمانه به دستی و به دستی دستش
سوگند می دهم به خدایت که بس کنی
گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نواله ای دهن ناشتای خاک
سوگند به جانت ار فروشم
یک موی به هر که در جهانت
سخن شمرده و سنجیده گوی بی سوگند
که شاهد سخنان دروغ، سوگندست
سوگند می دهم به سر زلف خود ترا
کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
سروناز من شیدا که نیامد در بر
دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود
سراسر ستیز و افتادگی
همواره بی قرار و پرآتش
سایه به سایه در فراق تو نشستم
وقتی نگاهت در دلم افتادگی داشت
سخنگوی گر چند سحر آفرین است
سرانجام سحر آفرین هم نماند
سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
سحر طرازی گلزار حیرتست امروز
شکسته رنگی آینه تماشایم
سحر فریاد شب خیزان درین راه
تو پنداری درای کاروانیست
سحرم نکهت تو داد نسیم
حبذا نکهت نسیم سحر
سوخته بینمش، اگر اثریست
در سحر آه آتشین مرا
ستاره سحر عشق چشم بیدارست
غبار لشکر غم ناله شرربارست
سحر کزو پنجه دستان قویست
شانه کش زلف چلیپای توست
سحر تو نمود بره را گرگ
بنموده ز گندمی جوی را